بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی |
|
||
باد در کوچه هایم پیچ می خورد ملیّن ِ باکلاسی بفرست به این شهر ! آسمانم گیج می رود که روسپی خانه بالا می آورد سینه بندها و گلدان ها .... کمپوزیسیون ِ مذهبی .... و پروانه ای که در مستراح پاهایش را از هم وا کرده ...
روزنامه شدن ؟ یا خواندن ؟ باور کنید در ماتحت ترین ترنم ِ سیفون اهمیتی ندارد برای خانه ی زنانه ای که نامبرده را به حرف می آورد!
نامبرده از زیر بوته که در می آید باسن های بی ضریب هوشی اش را اطو می کند ضریبی که اگر اتفاق از قانون باردار می شد عقربه ها را می پکاند !
دود از هتل های توی سرت بلند می شود ، نه ؟ ! باتوم ِ مذهبی ِ سیبیلو! دوباره کف ِ پایم را قلقلک بده! تکرار کن به زن ِ مجرد ..... بی شوهر .... اتاق اجاره نمی دهیم ( وای به روزی که لطیفه ها واقعی باشند! و اگر روی صندلی های رئیس...) کمی آن طرف تر دوست دختر ِ کسی را دستگیر کن که بی «خانه خالی» گشته! بگو خلاف؟ توی خیابان؟ یالّا بپر بالا! (- کجا می بریش خانم را؟ تو هم خانه داری مگر نه ؟ تخم جن ! با آنکه خودمان را گم کرده ایم ما هم خودمانی هستیم )
بماسی تفکر ِ زنانه ! تو را چه به تشخیص ؟ فقط راه برو بغل ها تو را حمل می کنند بغل ها تو را پیش می برند...
واکس ِ مو در درختانم شپش گذاشته پس چرا باران نمی آید ؟ لااقل پولم را بده تا جزامم را در حمام ِ اماکن ِ عمومی چادری کنم!
بغل ها که تو را سوار می کنند پس چرا پیاده نمی کنند ؟ تو بی قدم زدن و هواخوری لعنتی می میری شپش می شوی کم کم
خانم بار می زنی قالتاق ؟ تو چیزهای مهم تری برای ایستادن داری مثلن قلبی که در اتاق ِ مومیایی دارد می ایستد نفتی که دارد از پاچه ی سوراخت می ریزد توی کفش ِ غریبه ها یا عربی 2 متری که باتوم ِ بابایم را دزدیده به جای بابایم می زند توی سرم خانه ام دیگر دارد به غرورم بر می خورد! از ریشه درش بیاورم؟ یا فرار کنم ؟ برای این «منگنه» توقف کن ! خانم بار می زنی؟!!
سوراخ هایی که در اماکن ِ عمومی دفُرمه می شوند دهن های گشادی دارند این سوراخ ها صدای شان به مرزها سرایت می کند آبروی رفته خانه را پر از مغول...
- چرا آبروریزی می کنی الفبا ؟ - یعنی می گویی حرف هم نزنم؟ لا اقل بگذار مردگانم را بشمرم بلند بلند! - چوبخطت از شلوارم زده بیرون سر ِ کوچه منتظر ِ طالبان ایستاده چه کنم ؟ به دهان ِ من و اسب سفیدی که قرار بود الکل ریخته اند یا چیزی شبیه ِ آن... نه برای شستن ِ حرف ها زبانم لال! برای بهداشت ِ شهری ست لابد! من با اطوهای دست چندمم مست برهنگی ام را بخارآلود می کنم اسب سفیدی که قرار بود ....... یک شپشوی موقت می آورد لابد تا آقای بکش مثلن بیاید نجات مان دهد با سواری اش نان مان را بیندازد توی آب ِدیگری... که کوچه مان پر از توریست می شود.... چراغانی ِ آخرالزمان لابد .....
شوخی نمی کنم! چشمک نزن ! خودم بلدم برای خودم چاپلوسی کنم ...... فکرم ریگ ِ توی کفش ...... بلدم هی درآورم... ...... بتکانم ....... درآورم ..... بتکانم ... ولی اگر اینجا خیابان است... پس چرا همه ی این سنگ ها... دوباره توی بالشم جمع می شوند؟ خواب کدام طرف ِ مرگ مان است روی دار و زیر ِ سنگسار ؟ کدام سمت ِ مرگ مان بالاخره مرگ می آید تا منتظر شوم ؟
این بس است ؟ من که آخر ِ خودم را پیش فروش کرده ام پس چرا چشم هایم را نبرده اند اتومبیل ِ بغل هایی که همه چیزم را بردند اما چشم هایم جاماند لامذهب!
دیگر به من چه قدم چقدر است ؟ دور و بری هایم چه می کنند ..! این زمین ها همه زیرمجموعه ی کُلوخ ِ آخرند به من چه که آن کُلوخ توی دست های کی به صورت ِ که پرت می شود ؟ یا کدام کس رویش می نشیند برای اماله ؛ یا کسی که غنیمت جمع کرده توی مشت درفلان غسالخانه ی نپتون می شود تریبون که این خاک ِ میهن است ؛!
کُلوخ ِ آخر نه زن ها را برد نه اتومبیل های نر ِ آغوش ! ما به صورت ِ یک قیام ِ ملی دست ِ همدیگر را گرفتیم و فریب خوردیم...
مرا من کم آورده بود که بود اما ماند... «تو» از کِی کم آوردی چشم قشنگم؟ که رگ های خوابم را می کشی مثل ِ چوب پرده های خشک روی زبانم ؛
تقلا برای قلبم مضر است ؟! هیس ؟! چرا مثل بودا « آدم» نمی شوم ؟! لا اقل می توانم بگویم آخ ، نه ؟ این که توی کُلوخ ضبط نمی شود ..... نه ؟
1/5/1381- تهران
|