![]() |
شعری از سهراب رحیمی |
با دستی خاموش از حافظه ی روز پرتاب می شوم تا ندانم کجایم. خستگی ها ی گهواره راه به ناکجا می برند.چشمان شیشه ای با رگهای ورم کرده در انتظار سوسن و باران در انتظار زنگ بر کومه های دور. روز هفتم است و تاریخ بر گهواره ی موج موج یکشنبه تلخ ایستاده است. از پله های گورستان بالا می روم و از دندانه های تنگ آسمان خیره می مانم. سنگی بازمانده از کژدم های سرخ است. زخمی در روزنه های روز قطاری گیج در سایه های زمین و ایستگاههای هوا. بر ارتفاع لرزانی ایستاده ام و بندرهای دوررااز تالارهای تشویش عبور می دهم. زخم های تن یادهای سرگردانی اند و خواب ها، میدانچه هایی در چاه های سیاه.از هزارمین پله ی هول می گذرم و بغضی دیرینه را بر سینه ی شب رها می کنم. آینه های کوچک وشیشه های بزرگ دستگیره ها ی دری هستند درانتظار تو بیدار. بر لبه ی بادهایی از برهوت؛ همچون فانوسی بی ملال بر دهانه ی سیاه جادو چشمک می زنم. وطن شلاق می خورد. صندلی ی روزها در اشغال باران و گریه است. حالا عربده ی گزمه ها و سوزش تیر در میدان های شهر.حالا تصویر مافراموش می شود. کسی ناممان رابر نیمکت های شهر نوشته است.ندای ما در کرانه های جهان؛ طنین انداخته .زمانی شاعر بودند و زیبا.زمانی سوداگرانی بودند با دست هایی حریر و چشم هایی دلفریب. حالا مقیم مقصدهای هیچ گاهند. حالا در راههای کور؛پاها را فراموش کرده اند. حالا چون اسبان؛ وحشت زده از ضجه های روز رسیده اند تا جیغ های شب. پوستینی کو تا بر دیوار این حقیقت بیاویزم و شطرنجی چنین
نقش بیفکنم بر صحنه
ی راز ورمزهای روز . شب بیقرار است و روز
ناآرام؛ و نگهبانانِ زمان؛ درمرزهای جنایت؛ بی هیچ پرسشی پیل سواران
عشق را تازیانه می زنند. گویی خدامرده است یا پیامبران اند
حیران به کار جهان. مغموم و بی صدا در سایه
های خود خم می شویم نزدیک شبی تنها تا تندیس جوانی و زیبایی را در
بادهای خیس از منجنیق خون خود آویزان کنیم.