بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی |
چند غزل از لوئیزه لابه (Louďze Labé )[1566-1522]
برگردان: فرزاد معایی – گرونوبل لوئیزه لابه، بزرگ ترین شاعره ی فرانسه در لیون زاده شد و در مرکز آموزشی رنسانس پرورش یافت. جز آموزش زبان لاتین و ایتالیایی و نیز موسیقی، شمشیربازی و سوارکاری آموخت. پس از ازدواج با تاجر نخ و طناب که بیست سال از خودش بزرگ تر بود، در کار شاعری درخشید. زن آزاده ای بود و نوگرا در کاربرد ِ کلام و از زنان لیون می خواست تا "جان شان را فراتر از دامن و ابزار ِ دوخت و دوز و پخت و پز" بگیرند. زندگی ِ آزادوار ِ او خشم ِ مذهبی ها را انگیخت تا نام ِ "روسپی بد طینت" بر او نهادند. غزل های او به ساده گی از شکوه و شگفتی های عشق می گوید.
1 آه تمنای غریب، آه سُستی ِ آرام ِ بی هوده، آه ِ اندوه و اشکی که سر ِ خشکیدن نداری سیلاب اشک جاری است جوشان هم چون چشمه ها و فواره
آه نابسامانی ها، آه درمانده گی های آشتی ناپذیر انوار ِ آسمانی ِ انباشته از هم دردی آه شوری که دلم را می فریبید می آیید تا دلم را به دردی بیش تر مبتلا کنید؟
محبوب را بگذارید تا تیرش را سوی من نشانه رود بگذارید تا تیر ِ آتشین را از کمان رها کند بگذاریدش تا خشمگین تر و بی ترحم تر باشد
چرا که از همه سویی زخم بر من فرود می آید که تاب ِ زخم نو ندارد تن ام و جای سالمی نمانده است تا تو نشانه روی.
2
آه ونوس روشن، ستاره ی آسمان تا آن زمان که جلوه ات از ازتفاع آسمان پیداست در تاب ِ بی اندازه و خستگی هاش بشنو ناله ام را از صدایم
می بینی که چه گونه سیلاب اشک چشمان بیدارم را فرا می گیرند با هق هق به بستر ِ نرم می روم انگار که درد را به چشمان تو خواهند سپرد
برای جان ِ خسته ی انسان ها آرزوی خوابی شیرین آسوده گی بخش است درد می کشم تا نور ِ آفتاب بر من خنده زند
به زمانی که بشکنم از رنج و فرو رفته باشم در بستر درد را همه ی شب فریاد خواهم کرد.
3
می زیم، می میرم، می سوزم و غرق می شوم در انجماد ِ سرما داغ ترین ِ آتش را احساس می کنم زندگی م شیرین را با تلخ می آمیزد تا که انباشته از شادی به اندوه فرو روم
می خندم به گاهی که اشک هام را پاک می کنم و در لذت، دردی جان کاه را باید تاب آرم فراموشی ِ لذت تا همیشه در من خواهد ماند خشکیده ام گرچه شاداب می نمایم
در اندیشه ی زیستنی با رنج بی درنگ و شبهه به محبوب خواهم اندیشید و یک باره از همه ی دردها رهایی خواهم یافت
به زمانی که شادم از شادی هام و به اوج ِ سعادت می رسم پرتابم می کند به دره ی شور بختی هام.
4
تا زمانی که چشم هام یاری اشک ریختن داشته باشند از حسرت ِ سعادتی از یاد رفته تا زمانی که صدام انباشته از هق هق باشد و در آه واژه ای ادا تواند کرد
تا زمانی که انگشت هام بر تا ر ِ عود زخمه تواند زد به نوای ِ ترانه ای برای تو تا زمانی که جانم تنها تو را بخواهد بی آمیختن با هیچ کسی جز تو
هرگز آرزوی مرگ نخواهم داشت اما اگر روزی چشم هام خشک شوند صدام را بشنوم که می شکند و دست هام می لرزد
جانم دیگر تاب ماندن بر زمین نداشته باشد برای دادن ِ نشانه ای از عشق به تو آرزو خواهم کرد: ای مرگ روزم را به آخر رسان.
|
|