بایگانی صفحه اول تازه های شعر کتابخانه پیوندها شعر، علیه فراموشی ویژه ی 8 مارس |
سه شعر از اکرم باشا (Eqrem Basha) برگردان: جمال تیرگر
متولد 1948 در دیبر (Dibër) مقدونیه. روزنامه نگار است و شعر و داستان و نقد هنری می نویسد. داستان و شعرهای بسیاری از او به زبان های مختلف ترجمه شده است. شعرهای زیر از مجموعه مرثیه ی یک پرنده به فارسی برگردانده شده اند.
چکامه برای متوسط ها
ما متوسط ها جایی در میانه زاده شده ایم با صدایی متوسط ناله کردیم با حوله ای متوسط نه گران نه ارزان پیچیده شدیم خودمان را بالا نکشیدیم اما سقوط هم نکردیم جایی در انتها و جایی در آغاز را تهی گذاشتیم گوشه هامان شکسته نخواهند شد ما متوسط ها در نیمروز می خوریم وسط میز می نشینیم در میانه ی فهرست ها می آییم میان صحبت به حرف می آییم در میانه ی میان مان کمربند می بندیم نقطه ای میان پیشانی مان هست ما متوسط ها سیب را از وسط گاز می زنیم ما متوسط ها وقتی نه پیر و نه جوانیم ازدواج می کنیم ما متوسط ها در میانه ی زندگی مان لانه ای متوسط بنا می کنیم نه چندان با شکوه نه چندان حقیر ما متوسط ها نه چندان باهوش نه چندان خنگ نه چندان قوی نه چندان ضعیف ما متوسط ها نه چندان بزرگ نه چندان خرد نه چندان تقصیرکار نه چندان بی تقصیر ما متوسط ها در میانه ی زندگی گذران متوسطی داریم در میانه ی این سده و در میانه ی میانه ی میانه می آموزیم ما متوسط ها و هرگز در پایان راه نمی ایستیم و از آغاز آغاز نمی کنیم اما می مانیم جایی در میانه
ما متوسط ها در میانه ی جهان گام برمی داریم.
ترانه ی مردی که جهان را نمی شناخت
صبح از پس صبح نامه هایی به همه ی جهان می فرستاد به نشانی های اندیشمند با تصویرهای مبهم و تمبر بر پاکت می زد از درد های خودش مردی که جهان را نمی شناخت
افتان و خیزان با دست های بالا برده خود را به مردان محبوبش معرفی می کرد در ایستگاه ها پرسه می زد به انتظار دوستانی که نمی آمدند مردی که جهان را نمی شناخت
هر گرگ و میش غروب بر درگاه خانه می ایستاد به انتظار پست چی که پاسخی برایش بیاورد پاسخ نامه به ایکس از جهان دور مردی که جهان را نمی شناخت
کشند از پس کشند – واژه و پیام هرگز غبار بر ماشین تحریرش ننشست حتا عنکبوت هم آرامشی نیافت در اتاق مردی که جهان را نمی شناخت
روزی زندگی اش به آخر رسید جوهر قلم تمام شد – ماشین تحریر از کار افتاد آنان که او را یافتند پرسیدند کیست این مردی که جهان را نمی شناخت
مردان گورستان به گورش سپردند و سنگی بر گورش نهادند و تنها نامه ای که به نشانی اش رفت صورت حساب گورستان بود مردی که جهان را نمی شناخت
توصیه و جزییات طرح توسعه ی شهر
نخست شهر را رو به خورشید بساز تا صبح و شب نورگیر باشد
فاضلابی بساز تا زباله حمل کند از قتل شبانه
در مرکز شهر یادمانه ای بنا کن از قهرمانی گمنام تا آرام نفس بکشد به گاه ِ عوض شدن فصل ها
و آسمان خراش بنا نکن تا سایه اندازد بر انسان
وقتی نقشه ی خیابان ها را می کشی بگذار همه شان از دل بیایند تا خون بفرستند به همه ی اعضای شهر
رودخانه اگر نیست بگذار اشک نومیدان جاری شود پارک اگر نیست بگذار جنگل ِ موهای آشفته باشد اما بیش و پیش از همه آفتاب گیر بساز
زیرا که شهر از ابتدا رو به خورشید داشته است
|
|