دو شعر ازرباب محب 

        Memento mori

یادت باشد که می میری

 

بر حلقههایِ آب

آینه هایت

سنگ هایِ فراموشی.

در این تونل که از خوابِ تو می گذرد

پا سست نمی کنند عقربه ها.

می دانی

چراغِ مرگ ست

بر سُفر‌ه هایت   پهن می پاشد.

و این شعر یک بومرنگ­ست

رویِ زوایه هایِ نامساوی

نگاه را از مرگی به مرگی برمی­گرداند

در این مسیر که یک فصل دارد

فصلِ دست­هایِ آویخته

بر سُفر‌ه­هایِ پهن. 

 


 

Alis volat propriis

او با بال هایِ خود پرواز می کند

 

 

مرا کُشتی   تا پلنگ شوم.

رویِ این خطّ ها      که دشت هایِ برهنه

با این دو مردمک     که انگار گردنِ لاغرِ حرف

بر طناب هایِ تو     آویزان.

من ولی   پرنده ای کوچکم،

 با بال هایِ خودم    پرواز می کنم.

در این آسمانِ  بی نقطه.

بر صورتِ ماه         خواب را می­لیسم   

بر صورتِ خواب      ماه را می­لیسم

و این بختک    تنها پیراهنِ من است

گاه به شمایل ملکوت و قوت و جلال

گاه سایه‌هایِ بلندِ در باد...

بر گردنه‌هایِ هفت شهرِ عشق

من        قایقی هستم

افتاده     بر موج­هایِ بی­دریا...

رباب محب

پائیزِ دوهزارونه/ استکهلم