| 
			 
			 
			نه! 
			 
			مسلح نبود 
			 
			لباس های سیاه و تنگ هم نپوشیده بود 
			 
			چراغ قوه هم نداشت 
			 
			نه! 
			گفتم که: 
			صورت اش را هم نپوشانده بود 
			 
			 
			همه ی درها را بسته بودم 
			 
			از پنجره آمد 
			 
			لب ِ پاتختی نشست 
			 
			حتا کمی به من لب خند داد 
			 
			و سعی کرد یک بار با سمفونی شماره 9 بتهوون 
			حس بگیرد 
			لالایی ِ مناسبی نبود 
			 
			حق داشت ... 
			ته مانده ی ِ فنجان ِ قهوه ام را سر کشید
			
			 
			بلند شد 
			 
			واک من اش را روشن کرد 
			 
			خیال می کنم می خواست خواب هایم را ضبط کند
			
			 
			و من که روی ِ آخرین صفحه ی ِ رمان های ِ 
			جیمز باند 
			 
			کار آگاه شده بودم 
			 
			حتا کمی خوابم گرفته بود ... 
			
			  
			
			  
  |