1
روزها را گم کرده ام
و لبخند آینه را
ابرها در آسمان می پوسند
و باران نمی شوند
آیا امید کوچک می شود
در شستشوی زمان
باغ ویران نمی شود
مگر که مرگ صد ساله
و بالِ پروازسنگی شود
در هر روز لحظه ای هست
که در آن
می توان هستی خویش را دگرگونه کرد
بازی کردیم
باختیم؟
2
بال هایت را سوختی
تا خاک من شوی
چه می توانستم باشم
جز گام های مسافری
که خاطرات را با خود می برد.
|