دو شعر از مژگان امیری

 

شعر بيست

 

اين کوچه

آخرين نيست

برای فرو رفتن

زرد ، خاک ، باد، قهوه ای

بلعيده شدن در رنگ ها

با دستی در جيب

سری سنگين بر شانه

اين بمب آخرين بمب نيست

و اين خانه آخرين خانه برای ويران شدن

زمان

در کوچه های اخرايی پرسه می زند

فرمانده

يک کلمه می شناسد

سربازان

يک راه بيشتر ندارند

کسی

فرصت ندارد تا جنازه ها را جمع کند

اکنون

بر خاک غلت می خورد

صورت ها کش می آيند

دست ها در آخرين دورِ ماندن، پيچ می خورند

آرام آرام

گرد داستان آفرينش را می شويند

آنچه باريد

ذره ای بود

که روزی

کسی به نام او در ابديت کاشته بود

آنچه می پوسد

حکايتی است

که در پنج خط موسيقی به اوج می رسد

فاجعه تمام نشده است

اين آخرين سمفونی نيست

پنج خط، فاجعه را دور می زند

تمام کوچه ها را می دود

انسان های بی شکل

 

در فاصله ی کوتاه يک بند انگشت نفس می کشند

آوار برای مرد

قانقاريا برای کودک

آرام برآمدن برای جسد

زنی زنده ماندنش را گريه می کند

هنوز

کنار نگاه تلخی که آرام آرام گوشه ی چشم هايت را شکست

سری که برگردانده شد

صدايی

که ديوارهای کر شده، هيچ گاه نشنيدند

به بهتم خيره مانده ام

ما نيز

آخرين نبوديم

و کوچه ی ما نيز

آخرين کوچه

آنچه پايدار است

فاجعه ای است

که تمام کوچه ها را دور می زند

 

در ميان پنج خط موسيقی

انسان های بی چهره

با بدنی کش آمده از درد

تمام زمين را تسخير خواهند کرد.

 

 

شعر بيست و يک

 

۱

فنجانم را که برگرداندم

زنی با تابوتی بر دوش

از زير سايه­ي قهوه­ای خدايی خسته

بيرون پريد

و ريخت روی دامن سپيد عروسی

که به جای خون مي­رفت

 

 

۲

 

فنجانم را که برگرداندم

زمين ريسه مي­زد

کسی دل آشوب بود

و باد زوزه کشان صدای آن­ها را

به گوش کودکان گرسنه ی خيابان ها می رساند

 

 

۳

 

فنجانم را که برگرداندم

خالی و خشک بيابانی چاک چاک می شد

و چاه هايش

به تلخی آب تن می داد

کوير

حکايت پايداری است

وقتی می توان با يک ذره نارنجی دچار فاجعه شد

 

 

۴

 

فنجانم را که برگرداندم

کسی با چشم هايی هفت ساله

و دستانی چروکيده

ماهرانه خاک را می نوشت

تا به آفرينش فنجانی برسد

که روزی در دست هايی برگردانده شود

و شايد زنی

از آن بيرون بپرد

با بوی چپق

بيابان

و ناباوری روييده در آن

 

۵

 

فنجانم را که برگرداندم

خدا بلند شد

لباسش را تکاند

دست دراز کرد

لبه­ی فنجان را گرفت

بيرون افتاد

و رفت

تا داستانی ديگر

با فنجانی ديگر

که او را در تصويری جديد برگزيند

 

 

۶

فنجانم را که برگرداندم

همه چيز تمام شده بود

همه چيز

بيرون، پرت و دور بود

من مانده بودم

با خدايی

که تنها عاشق داستان ها بود